ناگفته های خاطرات مرده
ناگفته های خاطرات مرده

ولتر نویسنده معروف فرانسوی ، جمله ای زیبا دارد که من آن را خیلی دوست دارم . او می گوید : کتابی که شما در عرض دو یا سه ساعت می خوانید ، ما چند سال و یا حتی یک عمر برای نوشتنش وقت صرف کرده ایم

 و این شاید بزرگترین تفاوت ما و شما باشد . ما باید دنیا را به خوبی ببینیم و با دقت آن را بررسی کنیم و هزار بار از خودمان بپرسیم که چه می خواهیم بگوییم و چطور می خواهیم بگوییم . باید از خودمان بپرسیم هدفم از نوشتن چیست و می خواهم مردم چه چیزی را بدانند و چه راهی را بروند و یا می خواهیم از چه چیزی دوری کنند . وقتی توانستم  به تمامی این سوالات جواب بدهیم  آن وقت زمان این فرا می رسد که یک رمان خلق کنیم . خلق کردن کار آسانی نیست و من تا زمانی که خاطرات مرده را  ننوشته بودم نمی توانستم معنای عمیق آن را متوجه شوم اما وقتی شروع به نوشتن  کردم فهمیدم که خداوند چقدر آفریننده بزرگی هست  و معنای خلقت چقدر بزرگ و غیر قابل وصف هست . تازه آن وقت بودم که فهمیدم هیچکس به اندازه یک خالق نمی تواند مخلوقش را دوست داشته باشد بنابراین تعجبی نداشت که نوشتن این رمان چند سال به طول بیانجامد .  من معتقدم آدم ها در پشت آثارشان پنهان می شوند فرقی هم نمی کند چه کاری انجام می دهند و یا چه شغلی دارند مهم این هست که ناگفته هایشان را بیان می کنند و تنها درک همین ناگفته هاست که ما را به آنها نزدیک می کند. زمانی که من شروع به نوشتن این رمان کردم  16 سالم بود و این اولین رمانی بود که می نوشتم و می خواستم رمانی خلق کنم   که حتی یک صفحه اش با خاطرات مرده ای که شما اکنون می خوانید هیچ شباهتی نداشت . هر روز که می گذشت من مصمم تر می شدم که شخصیت هایی از دنیای واقعی را به کتابم اضافه کنم و بعد منتظر می ماندم تا نتایج کارهایشان را ببینم و آن را با مسیر کلی داستانم که ساخته ذهنم بود تطبیق بدهم اما چند سال بعد وقتی که از پله های طبقه چهارم یک دانشگاه بزرگ بالا می رفتم تا نظر استادم را درباره محتوای کتابم بپرسم خودم هم باورم نمی شد که بعد از گذشت چند سال هنوز این رمان به پایان نرسیده است آن روزها امید داشتم بتوانم در دنیای واقعی تغییری ایجاد کنم و با همین امیدها هم بود که قدم به آخرین پله گذاشتم استادم به همراه تعداد زیادی از دانشجویانش پشت در اتاق ایستاده بود و به محض اینکه سلام کردم در جوابم گفت : سلام لیلیان

به دنبال این حرف همه برگشتند تا بدانند لیلیان کیست و من از نگاهشان شوکه شدم اما چیزی نگفتم و به همراه استادم به اتاقش رفتیم جایی که او در آنجا خلاصه داستانم را روبروی من گذاشت و با هیجان گفت که می خواهد بیشتر درباره آن صحبت کنیم و دوست دارد بداند که این اتفاقات دقیقا چه زمانی رخ داده اند . اما من در جوابش آرام گفتم که همه چیز خیالی است و هیچ کدام از حوادث کتابم واقعیت ندارد

این بار نوبت او بود تا شوکه شود . باورش نمی شد هیچ چیز واقعیت ندارد و من آرام بودم که سرانجام می توانم برای کتابم پایانی بسازم . او به من امید فراوانی  داشت و من به کتابم و پایان خوبش امید فراوانی داشتم .   اما حالا ......   

بانوی خاطرات من  ! اینجا روی این زمین ! من هر روز آدم هایی را می بینم که هویتشان را به حراج می گذارند . حراجی به نام  پیشرفت  .  حراجی عجیبی است اما واقعیت دارد . اینجا هر روز نمایش خیانت کاران را می بینم و مردمی که برای دیدن این خیانت ها به زندگیشان چوب حراج می زنند  . من قلب های شکسته را دیدم ،  اشک ها را دیدم ،  دردها را دیدم ، من ناگفته ها راشنیده ام پس نمی توانم شبیه هیچ کدام از آن آدم ها باشم و......

. این روزها هر روز  در دعاهایم می خوانم  :  پروردگارا مرا نیرومند ساز ، گرچه پایان راه ناپیداست . مرا نیرومند ساز تا حقیقت را آشکار کنم .




[ شنبه 8 شهريور 1393 ] [ 1:1 ] [ maryam ] [ بازدید : 357 ] [ نظرات () ]
مطالب مرتبط
نظرات این مطلب

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:







آخرین مطالب
happy birth day (1394/12/27 )
again (1394/03/29 )
صلوات (1393/12/02 )
امید همکاری (1393/10/29 )
خـــــدا (1393/07/24 )
دعــــــا (1393/07/24 )
خـــــدا (1393/07/24 )